مردی با خود زمزمه کرد خدایا بامن حرف بزن
یک سار شروع به خواندن کرد ، اما مرد نشنید
مرد فریاد بر آورد خدایا با من حرف بزن
آذرخش در آسمان غرید و مرد به آن توجه نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و پرسید خدایا پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم
ستاره ای درخشید اما مرد ندید
مرد فریاد کشید : خدایا یک معجزه به من نشان بده!
کودکی متولد شد اما مرد باز توجه نکرد
مرد در نهایت یأس فریاد زد : خدایا ازت خواهش می کنم خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم
پروانه ای روی دست مرد نشست و مرد او را پراند و به راهش ادامه داد
ما خدا را گم کرده ایم در حالی که او در تمام رگهای ما و نفس های ما جریان دارد
و خود می گوید که من از رگ گردن به شما نزدیک ترم
خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی؟
که چقدر همه چیز خوب است؟
که چه خوب که او هست؟
خدا همراه همیشگی سختی ها و خستگی های ماست
و زمانی که خسته و درمانده به سمن او می رویم
و ما خیال می کنیم تنها زمانی به ما توجه دارد که به خواسته خود برسیم
اما !! گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانه لطف بی انتهای اوست
تا خدا هست جایی برای ناامیدی نیست
چون خودش گفته :نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ (من به انسان از رگ گردن به او نزدیک ترم)
پی نوشت:
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد.
(دیوار نوشته ای مربوط به ویرانه های جنگ جهانی)
منبع: سفیر
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: دل نوشته,